گابریل جوسی گارسیا مارکِز (به اسپانیایی: Gabriel JoséGarcía Márquez) رماننویس، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور است و پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکند.
زندگی و آثار گابریل جوسی گارسیا مارکز در 6 مارس 1928 در «آراکاتاکا» متولد شد هر چند که پدرش همیشه ادعا می کرد که در حقیقت او در 1927 به دنیا آمده است. از آنجا که والدینش هنوز کم بضاعت و در پی تامین معاش بودند، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان، مسئولیت بالاندن او را پذیرفت. پدربزرگش وقتی که او هشت ساله بود درگذشت. نابینایی مادربزرگش هم روز به روز بیشتر می شد و از همین رو به «سوکری» رفت تا با والدین خودش زندگی کند. جایی که پدرش به عنوان یک داروساز کار می کرد. طولی نکشید که پس از ورودش به سوکری، تصمیم بر آن شد که تحصیلات رسمی اش را آغاز کند. او به پانسیون شبانه روزی در «بارانونکیولا»، شهر بندری در دهانه رودخانه «ماگدالنا» فرستاده شد. در آنجا او به عنوان پسری خجالتی که شعرهای فکاهی می گوید و کاریکاتور هم می کشد شهره شد.اگر چه تنومند و ورزشکار نبود، اما بسیار جدی بود. همین باعث شد همکلاسی هایش او را «پیرمرد» صدا کنند. در 1940سال، وقتی دوازده ساله بود، موفق شد بورس تحصیلی مدرسه ای که برای دانش آموزان بااستعداد در نظر گرفته می شد را به دست آورد. سفرش یک هفته بیشتر طول نکشید و بازگشت. «بوگوتا» را دوست نداشت. نخستین حضورش در پایتخت کلمبیا، او را دلتنگ کننده و غمگین ساخت. اما تجربیاتش به تثبیت شخصیتش کمک کرد. در مدرسه بود که «خودی» را که به مطالعه تحریک می شود و با آن به هیجان درمی آید، شناخت. غروبها اغلب در خوابگاه برا ی دوستانش کتاب ها را با صدای بلند می خواند. سرگرمی اصلی اش همین شده بود. عشق بزرگش به خواندن و کشیدن کاریکاتور به او کمک کرد تا در مدرسه شهرتی را به عنوان یک نویسنده به دست آورد. پس از فارغ التحصیل شدنش در سال 1946، نویسنده 18 ساله، آرزوهای والدینش را برآورده کرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «یونیورساد ناسیونال» نام نویسی کرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاری. در این دوران بود که گارسیا مارکز به همسر آینده اش برخورد کرد و پیش از آنکه دانشگاه را ترک کند، وقتی که تعطیلات کوتاه مدتی را با والدینش می گذراند دختر 13 ساله ای به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفی کرد. مرسدس همانند یک مصری نجیب خموش بود و سبزه، او «جذاب ترین کسی» بود که گابریل تا به حال دیده بود. در طول آن تعطیلات بود که گابریل به مرسدس پیشنهاد ازدواج داد. دخترک موافق بود، اما نخستین آرزویش تمام کردن تحصیلاتش بود. به همین دلیل مرسدس نامزدی را پیشنهاد کرد، قول داد تا چهارده سال دیگر که بتوانند ازدواج کنند، با او بماند. مانند بسیاری از نویسندگان دیگر که دانشگاه را تجربه کردند و آن را کوچک شمردند، گارسیا مارکز نیز متوجه شد که علاقه ای به مطالعه در رشته دانشگاهی اش ندارد و مبدل به کسی شده که کاری را بر حسب وظیفه و اجبار انجام می دهد. به این ترتیب دوران سرگردانی اش آغاز شد. کلاس هایش را نادیده انگاشت و از خودش و درس هایش غفلت کرد، برای سرگردان بودن، گشت در اطراف بوگوتا را انتخاب می کرد، سوار تراموای شهری می شد و به جای خواندن حقوق، شعر می خواند. در همین زمان کتابی از کافکا به دستش رسید: «مسخ». با این کتاب بود که مارکز جوان آگاه شد، اجباری نیست که ادبیات از یک خط سیر مستقیم داستانی و طرحی روشن و پیرو یک موضوع همیشگی و کهن پیروی کند. مارکز درباره «مسخ» می گوید: «گمان نمی کردم کسی این اجازه را داشته باشد تا چیزهای مانند» مسخ «را بنویسد. اگر می فهمیدم می شود، من پیش از این به نوشتن خیلی قبل تر پرداخته بودم. اگر می دانستم، خیلی پیش از این شروع می کردم به نوشتن» و همچنین گفت: «برایم صدای برخاسته از کافکا همسو با نجواهای مادربزرگم بود. مادربزرگم در وقت قصه گفتن عادت داشت، ماجراجویانه ترین چیزها را با حقیقی ترین صداهای ممکن بیان می کرد» و این نخستین نکته ای بود که او از خواندن ادبیات در هوا شکار کرد.از این پس حریصانه شروع به خواندن کرد و هر چه به دستش می رسید را می بلعید و شروع به نوشتن داستان کرد. در کمال شگفتی اش دید که نخستین داستانش، «سومین استعفا»، در سال 1946 در روزنامه میانه رو بوگوتا، «ال بوگوتا» منتشر شد. (ویراستار ذوق زده و مشتاقانه او را نابغه ادبیات کلمبیا خواند. گارسیا مارکز وارد دوران خلاقیتش شد. بیش از ده داستان را برای روزنامه در سال های بعد نوشت. سرانجام در 1950 تلاش هایش برای ادامه تحصیل در رشته حقوق پایان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن کرد،به «باراناکولیا» رفت. پس از چند سال، به حلقه ادبی ای که «گروه باراناکیولیا» خواند می شد پیوست و تحت تاثیر آنها، شروع به خواندن آثار همینگوی، جویس، وولف، و خصوصا فالکنر کرد. او همچنین شروع به مطالعه آثار کلاسیک کرد و الهامی شگرف از خواندن «پادشاه ادیپوس» از سری داستان های سوفوکل گرفت. این دغدغه ها وقتی شکل گرفت که او به همراه مادرش به «آراکاتاکا» بازگشت تا خانه پدربزرگش را برای فروش مهیا کنند، خانه را در وضعیتی اسفناک و فرسوده یافتند، و هنوز «خانه شبح زده» خاطراتش را که در سرش غوطه می خورد او را به گذشته فرا می خواند. به راستی که همه شهر مرده و بیجان به نظر می رسد، و زمان در رگ و پی اش منجمد شده بود. او پیش از این خطوط داستانی از تجربیات گذشته اش را در ذهنش مرور می کرد، رمانی تجربی به نام «لاکاسا» La casa نوشته بود، هر چند که احساس می کرد که هنوز آماده و تکمیل نشده است، او قسمتی از آنچه که بعد از حس کردن آن مکان به دست آورده بود را یافته بود. به محض بازگشت به «بارانکیولا»، نخستین رمانش ملهم از دیدارش از آن خانه را با نام «توفان برگ»، طبق طرحی مطابق با اسلوب «آنتیگونه» و دوباره سازی شهری خیالگونه نوشت. کتاب با اشتیاقی پر انرژی از الهام و شهود کامل شده بود و نام «ماکوندو» را به «یوکناپاتافنای» آمریکای لاتین بخشید که نام مزرعه موزی نزدیک «اراکاتاکا» بود که عادت داشت در آنجا مانند کودکی گردش کند.(ماکوندو در زبان بانتو Bantu معنای موز است) متاسفانه رمان در سال 1952 توسط ناشری که به او داده شده بود رد شد و گارسیا مارکز گرفتار شک به توانایی خودش شد و شلاق نقد را خود به پیکرش وارد کرد و آن را در کشو انداخت. (در 1955 هنگامی که گارسیا مارکز در اروپای شرقی بود، رمان توسط دوستانش از آن مخفیگاه نجات داده شد و به ناشر تحویل داده شد. آن زمان بود که «توفان برگ» منتشر شد) با وجود طرد شدن و تنگدستی اش، ذاتا سرخوش بود،کار ثابتی برای نوشتن در ستون های روزنامه «ال هرالدو» داشت. در بعد از ظهرها بروی داستان هایش کار می کرد و با هم سلیقه هایش در میان دود سیگار و عطر قهوه گپ می زد. در 1953 او به ناگاه به تشویش و بیقرار ی ناگهانی دچار شد. وسایلش را جمع کرد، کارش را رها کرد و حتی دایره المعارفش را هم به دوستی فروخت. مدت کوتاهی سفر کرد، بر روی پاره ای از طرح های داستانش مشغول شد و سرانجام به طور رسمی با مرسدس اعلام نامزدی کرد. در 1954 به بوگوتا بازگشت و مسئولیت نوشتن داستان و مقالات نقد فیلم را در «ال اسپاکتادور» را پذیرفت. در آنجا او به استقبال سوسیالیسم رفت و از از توجه به صدای جاری دیکتاتور گوستاو روجاس پینیلیا اجتناب کرد، به وظیفه اش به عنوان نویسنده ای در زمان لاویولنسیا la violencia تعمق کرد. گارسیا مارکز به ژنو،رم، لهستان و مجارستان سفر کرد و سرانجام در پاریس مستقر شد جایی که او خبر دار شد کارش را از دست داده است. بنا به دستور حکومت دیکتاتوری پینیلا، روزنامه ال اسپکتدور تعطیل شد. در محله ای لاتین، و به اعتبار و لطف زن مهمان خانه داری زندگی کرد، آنجا تحت تاثیر آثار همینگوی یازده داستان نوشت که پیش نویس کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» شدند و همینطور قسمتی از «این شهر گهی» را نوشت. کتابی که بعدها به نام «ساعت نحس» تغییر نام داد و منتشر شد. پس از پایان نگارش «کسی به سرهنگ» به لندن سفر کرد و و سرانجام به قاره خانگی اش و نه کلمبیا که ونزوئلا بازگشت و در آنجا توسط پناهجویان و آوارگان سیاسی کلمبیایی مورد استقبال و پشتیبانی قرارگرفت. می دانست که آخرین کارش در میان شهر راز گونه «ماکوندو» خواهد گذشت. اما هنوز برای یافتن لحن و صدایی که بتواند داستانش را با آن بگوید در تکاپو بود، و هنوز در حال کشف صدای واقعی و شخصی اش بود. در ونزوئلا با دوستان قدیمی اش پلینیو آپولیو مندوزا کسی که بعدها ویراستار هفته نامه ونزوئلایی «الیت» شد همکار و همنشین شد. درسال 1957 برای آنکه پاسخ دغدغه اش: «درد کلمبیا از چیست ؟» را بیابد،سرتاسر اروپای بلوک شرق را سفر کرد، مقالاتش را در این رابطه به چند ناشر آمریکا ی جنوبی داد و دیدند که چگونه با افسردگی مقایسه کرده وضعیت جامعه را با وضعیت آرمانی کمونیسم مقایسه کرده است. گارسیا مارکز در 1958 مخاطره ای کرد و به کلمبیا بازگشت. در فضایی کم سر وصدا به کشورش خزید و با مرسدس باچا ازدواج کرد، کسی که این چهارده سال را در بارانکویلا در انتظارش نشسته بود. او و تازه عروسش در خفا و خاموشی به کاراکاس بازگشتند که در آنجا مشکلات را با هم تقسیم کنند. پس از چاپ نمایشنامه هایی در روزنامه «مومنتو» توسط گارسیا مارکز که خیانت و پیمان شکنی آمریکا و ستم پیشگی هایش علیه ونزوئلا را هدف قرا داده بود،دولت روزنامه «مومنتو» را تحت فشار سیاسی قرار داد. روزنامه سرانجام تسلیم فشارهای سیاسی شد و در جریان سفر نیکسون در ماه می عذرخواهی ای را از دولت آمریکا به چاپ رساند. گارسیا مارکزاز نامه سفارشی کاپیتولاسیونی دولت به خشم آمده و بلافاصله استعفا داد. چیزی نگذشت که گارسیا مارکز پس از رها کردن شغلش در «مومنتو»، به اتفاق همسرش به هاوانا رفت و تحت حمایت انقلاب کاسترو قرار گرفت. او متاثر از انقلاب با تصدی شاخه بوگوتا آژانش خبرگزاریی کاسترو «پرنسا لاتین» به انقلاب کمک کرد و بدین شکل بود که رفاقتش با کاسترو که تا به امروز برقرار است، آغاز شد. در 1959 نخستین پسرش رودریگو به دنیا آمد و این خانواده به شهر نیوریوک مسافرت کرد و در آنجا ناظر شاخه آمریکای لاتین خبرگزاریپرنس لاتین شد، اما چیزی نگذشت که به خاطر تهدیدات آمریکایی ها به قتل او، گارسیا مارکز از این شغلش هم استعفا داد. بعد از یکسال پس از شکاف ایدئولوژیکی که در حزب کمونیستی کوبا روی داد، جدایی اش از آن حزب آغاز شد. او با خانواده اش به جنوب «مکزیکو سیتی» سفر کرد و به زیارتگاه فالکنریان رفت تا به این شکل ورودش را در 1971 به آمریکا تکذیب کند. در مکزیکوسیتی علاوه بر آنکه برای فیلم ها زیرنویس می نوشت متن نمایشنامه های رادیویی را هم به نگارش درمی آورد و در طی این مدت بود که پاره ای از رمان های افسانه وارش را منتشر ساخت. اثر «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» در 1961 و سپس «مراسم دفن مادربزرگ» را هم در 1962، سالی که دومین پسرش گونزالو به دنیا آمد، منتشر ساخت. سرانجام دوستانش او را متقاعد کردند که به جلسات نقد و مباحثه ادبیات در بوگوتا شرکت کند، او در Este pueblo de mierda تجدید نظر کرد، و عنوان «شهر گهی» را به «ساعت نحس» تغییر داد. حامیان و بانیان جایزه ای ادبی، در سال 1962، در اوج دوران افسردگی بی پایانش، کتاب را به مادرید فرستادند تا در آنجا انتشار یابد: انتشار مسخره و خنده آور بود. ناشر اسپانیایی، کتاب را از همه اصطلاحات عامیانه آمریکای لاتین و جملات اعتراض آمیزش پاکسازی وتهی کرد، گفتگوها و سخنان شخصیت ها هم مختصر و کوتاه شده و به زبان و لهجه اسپانیایی در آمده بود. تصفیه کتاب خارج از حد و مرزهای پذیرفتنی و قابل تصور بود. گارسیا مارکز دل شکسته و غمگین مجبور شد تا از پذیرش کتاب با آن وضعیت امتناع کند. تقریبا نیم دهه طول کشید تا کتا ب به حال اولش برگردانده شده و انتشار یافت. چند سال بعدی، سراسر از ناامیدی های فراوان برای او بود، چیزی تولید نکرد جز متن فیلمی که طرحش توسط کارلوس فوئنتس نوشته شده بود. دوستانش تلاش می کردند اورا از راه های مختلف دلخوش و شاد سازند. اما با این وجود او احساس واماندگی و ورشکستگی می کرد. هیچکدام از آثارش بیشتر از 700 نسخه فروش نرفته بودند. هیچ حق التالیف و پولی از آنها به دست نیاورده بود. و هنوز داستان «ماکوندو» از فراچنگ او طفره می رفت. در ژانویه 1865 او و خانواده اش برای گذران تعطیلات به آکاپولکو مسافرت کردند. مارکز لحن و صدایش را باز یافت. برای نخستین بار در بیست سال اخیر، آذرخشی به طور واضح حجم و آوای «ماکوندو» را روشن ساخت و درخشاند. او بعدها نوشت: «سرانجام شهودی را که با آن بتوانم کتاب را بنویسم به دست آوردم، به کاملترین شکل ممکنش. در آنجا بود که من نخستین فصل را کلمه به کلمه با صدای بلند برای تایپست دیکته کردم.» بعد، راجع به آن شهود نوشت: لحن و صدایی که من سرانجام در «صد سال تنهایی» به کار گرفتم بر پایه روشی بود که مادربزرگم در گفتن قصه هایش به کار می گرفت. او چیزهای کاملا خیال گونه را جوری بیان می کرد که واقعگرایانه ترین شکل ممکن را داشتند... جلوه آنچه را که می گفت در سیمایش مشهود بود. او وقتی که قصه هایش را می گفت طرز گفتارش را تغییر نمی داد و با این کارش همه را مجذوب می کرد. آنجا بود که من کشف کردم چه باید بکنم تا خیال را باور پذیر سازم. به همان لحنی که مادربرزگم قصه ها را برایم بازگفته بود آنها را نوشتم. او ماشین را به طرف خانه چرخاند و به سمت خانه شتافت. وقتی رسیدند، مسئولیت خانواده را به مرسدس سپرد و دست از همه چیز شست و در اتاقش مشغول نوشتن شد و نوشت آنچه را که انجام داده بود و دیده بود و اندیشیده بود. برای مدت هیجده ماه،هر روز را نوشت.روزانه با مصرف شش پاکت سیگار داشت از پا در می آمد. برای تامین خانواده ماشین فروخته شد، تقریبا همه اسباب خانه را به گرو گذاشته بود چاره ای نبود، تنها به این شکل مرسدس می توانست خانواده را خوراکی دهد و رول کاغذ و سیگار مارکز را تامین کند. دوستانش دیگر اتاق دود گرفته اش را «غار مافیا» می نامیدند. پس از مدتی، کمک های جامعه به یاری اش شتافت، چرا که با خبر شده بودند که چه چیزهای چشمگیر و قابل توجهی در حال خلق شدن است. نسیه ها تمدید و قرض ها بخشیده شد. پس از یکسال کار، گارسیا مارکز نخستین سه فصل را برای کارلوس فوئنتس فرستاد، کسی که آشکارا اعلام کرد: «من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادی را در آن یافتم» رمان به پایانش نزدیک بود، هنوز اسمی نداشت، موفقیتش قابل پیش بینی بود و زمزمه موفقیت در هوا دوران داشت و می چرخید. هنگامی که کار به سرانجام رسید، خودش، همسرش، و دوستانش را در رمان جای داد و سپس نامی در صفحه آخر نمایان شد: «صد سال تنهایی». سرانجام از غار پا به بیرون گذاشت، هزار و سیصد صفحه را در دستانش محکم گرفته بود، تحلیل رفته و تقریبا مسموم از نیکوتین، با بیش از ده هزار دلار بدهی، اما هنوز دلخوش و سر زنده بود. مجبور شد اسباب بیشتری از خانه را گرو بگذارد تا بتواند رمان را برای ناشری در بوینوس آیرس بفرستد. «صد سال تنهایی» در ژوئن 1967 منتشر شد و در عرض یک هفته همه 8000 نسخه اش به فروش رسید. از آن نقطه بود که موفقیت های او بیمه و تضمین شد. رمان هر هفته زیر یک چاپ جدید می رفت و در عرض سه سال، نیم میلیون نسخه از کتاب به فروش رسید و به بیست و چهار زبان ترجمه شد و چهار جایزه بین المللی را نصیب خود کرد. موفقیت ها سرانجام سر و کله شان پیدا می شد. وقتی که جهان نامش را می شنید و می شناخت گابریل گارسیا مارکز 39 ساله بود. به ناگاه شهرت احاطه اش کرد. نامه های طرفداران،جایزه ها، مصاحبه ها، برنامه هایی با حضور او _ پیدا بود که زندگی اش در حال دگرگون شدن است. در 1969 رمان، جایزه «چیاچیانو» در ایتالیا را برد و همان سال به عنوان بهترین رمان خارجی در فرانسه شناخته شد. و در 1970 در انگلستان منتشر شد و همان سال هم جزو دوازده انتخاب اول سال خوانندگان در آمریکا شد. دو سال گذشت. جوایز «رومیلو گالئگوس» و «نیوتادت» را هم برده بود و در 1971 هم نویسنده پروئی، ماریو بارگوس یوسا در باره زندگی و آثارش کتابی را منتشر ساخته بود. در برابر همه این هیاهوها، گارسیا مارکز به سادگی به نوشتن بازگشت. تصمیمش بر این بود که در باره دیکتاتوری بنویسد، باخانواده اش به بارسلونای اسپانیا رفت تا آن اسپانیای زیر چکمه فراسیسکو فرانکو را تجربه کند. در آنجا روی رمانش رنج برد و زحمت کشید. ترکیبی از «هیولا»، «دیکتاتوری کارایبی با دستان نرم استالینی و شهوتی حیوانگونه» و «حاکم جرار اسطوره ای آمریکا ی لاتین» خلق کرد. در خلال این سال ها، او Innocent Erیndira and Other Stories را در سال 1972 منتشر کرد. و در 1973 مجموعه ای از آثار روزنامه نگاری اش در پانزده سال قبل را به نام «زمانه ای که من شاد بودم و بی خبر» منتشر ساخت. «پاییز پدر سالار» در سال1975 منتشر شد و از دو منظر موضوع و لحن حرکت و روند موثر و قویی از نقطه «صد سال تنهایی» بود.کتابی پر شکنج و پر خم و پیچ، به همراه جملاتی دالان وار و تودر تو، که در ابتدا برای منتقدین و کسانی که منتظر یک «ماکوندو» دیگر بودند، دست یازیدن به هسته آن ناامیدانه به نظر می رسید. توقعات و انتظارها در طول سالیان از او تغییر کرده بود. به هرحال، بسیاری انتشار این رمان را تغییر مکانی به شاهکاری کوچکتر توصیف کردند. گارسیا مارکز تصمیم گرفته بود که فراتر از زمان دیکتاتوری، دیکتاتور پینوشه بر شیلی ننویسد، تصمیمی که بعدا آن را لغو کرد و علاوه بر آنکه زندگی در یک حکومت دیکتاتوری را ترسیم کرد، ذهن حاکم ستمگری که آنها را در گودال رنج رها کرده بود را به خواننده ارایه کرد. حالا نویسنده معروف، به قدرت روزافزون سیاسی اش آگاهتر شده بود و تاثیر رو به افزایش و امنیت مالی اش او را قادر ساخته بود تا دغدغه هایش را در فعالیت های سیاسی دنبال کند. در بازگشت به «مکزیکو سیتی»، خانه جدیدی خرید تا از آنجا مبازه شخص اش را برای تاثیر بر جهان پیرامونش ساماندهی کند. در پایان اندک سالی، فعالیت هایش را پایه گذاری کرد و پیوسته مقداری از پولش را در جنبش ها و فعالیت های سیاسی و اجتماعی صرف می کرد. از طریق نوشته ها و بخشش هایش، گروه های چپ در «کلمبیا»، «ونزوئلا»، «نیکاراگوئه»، «آرژانتین» و «انگولا» را حمایت و پشتیبانی می کرد. او از HABEAS حمایت و پشتیبانی کرد، سازمانی که تمام فعالیت هایش را برای اصلاح سواستفاده قدرت در آمریکا ی لاتین و آزادی زندانیان سیاسی وقف کرده بود. او روابط دوستانه اش را با بعضی رهبران همانند عمر توریجوس در پاناما قطع کرد، مناسبات و روابطش را با فیدل کاسترو رهبر کوبا ادامه داد. نیازی به گفتن نیست که، این فعالیت ها او را نزد سیاستمداران آمریکا یا کلمبیا عزیز و تکریم نکرد، همه دیدارهایش از آمریکا با ویزاهای کوتاه بود که توسط وزارت امور خارجه آمریکا تایید شده بود. (این سفرها سرانجام توسط بیل کلینتون رفع محدودیت شد) در 1977 او Operacin Carlota و همچنین مجموعه ای از مقالاتی از نقش کوبا در آفریقا را منتشر ساخت. به طعنه، اگر چه ادعا می کند که با کاسترو دوستان بسیار خوبی هستند _ کاسترو حتا به ویراستاری کردن کتاب «وقایع مرگ یک پیشگوی مارکز» کمک کرد _ او هفتاد نوشته را در کتابی «بسیار رک، بسیار ناملایم» درباره قصور انقلاب کوبا و زندگی تحت رژیم فیدل کاسترو نوشته است. این کتاب هنوز منتشر نشده است، گارسیا مارکز مدعی است که تا وقتی که روابط بین آمریکا و کوبا به هنجار و عادی نشده آن را منتشر نخواهد ساخت. در 1981 که مدال ویژه لژیون فرانسه را به دست آورد، برای اینکه کاسترو را در سختی دیده بود به دیدارش شتافت و هنگامی که به کلمبیا بازگشت دولت محافظه کار «بوگوتا» او را به سرمایه گذاری و پول درآوردن در M-19، یک گروه لیبرال از پارتیزان ها متهم کرد. مارکز برای آسایش خانواده اش از کلمبیا بیرون آمد و از مکزیک تقاضای پناهندگی سیاسی کرد. کلمبیا خیلی زود از خشم و برآشفته شدن از آن فرزند نام آورش پشیمان شد: در سال1982 او جایزه نوبل ادبیات را برنده شد. کلمبیا همزمان با انتخاب رئیس جمهور جدید، دستپاچه و شرمسار، او را به بازگشت دعوت کرد، و رئیس جمهور بتانکور نیز شخصا او را در استکهلم ملاقات کرد. در 1982، «بوی خوش گواوا»، کتابی در گفتگو با همقطار دیرینش «پلینیو اپولیو مندوزا» و همینطور در همان سال او «ویوا ساندینو»، نمایشنامه رادیویی تلویزیونی در باره «سندریست ها» و انقلاب «نیکاراگوئه» را نوشت. در داستان بعدی که منتشر کرد دیگر سیاست از اندیشه اش فاصله گرفته بود و با نوشتن رمانی عشقی تغییر مسیر داد و به گذشته غنی از شهود و مصالح اساسی داستان هایش بازگشت. در سال 1986 پرده از «عشق سال های وبا» برداشته شده و کتاب به خوانندگان جهان، که مشتاقانه منتظرش بودند، عرضه شد و به صورت اعجاب آور و غریبی مورد استقبال قرار گرفت. تردیدی نیست که گابریل گارسیا مارکز دیگر مبدل به چهره جهانی شده بود که جاذبه دیرپا و مانایش همه گیر شده بود. در حال حاضر نیز او از مشهورترین نویسندگان جهان است و درون زندگی ای آکنده از نوشتن غوطه می خورد تدریس می کند و با اقامت در مکزیکو سیتی، کارتاگنا، کیورناواسا، پاریس، بارانکبولیا فعالیت های سیاسی اش و فرهنگی اش را پی می گیرد. او دهه 1990 را با انتشار رمان «ژنرال د رهزارتوی خود» به پایان رساند و دو سال بعد هم «زائر غریب» متولد شد. در 1994 او داستان های اخیرش را در کتاب «عشق و شیاطین دیگر» منتشر کرد. این سیر در 1996 با انتشار «گزارش یک آدم ربایی» ادامه یافت. کتاب اخیر اثر روزنامه نگارانه ای بود که دارای جزییات شگرفی از تجارت بی رحمانه مواد مخدر در کلمبیا ست. این بازگشت به فعالیت های روزنامه نگاری در 1999 با خرید پر کش و قوس امتیاز مجله «کامبیو» مستحکم شد. مجله وسیله ای واقعی و کاملی برای گارسیا مارکز شد تا او به اصل خویش بازگردد. امروز «کامبیو» جلودار سیر پیشرفت مطبوعات کلمبیاست. در 1999بیماری سرطان لنفاوی گارسیا مارکز تشخیص داده شد و تا به امروز او تحت رژیم درمانی و غذایی خاصی قرار دارد. اغلب در میان «مکزیکو سیتی» و کلینکی در «لس آنجلس» جایی که پسرش فیلماکر روریگو گارسیا زندگی می کند، در رفت و آمد است. برخی از آثار وی که در ایران ترجمه شده است،عبارتند از: پاییز پدرسالار، کسی دیگر به سرهنگ نامه نمی نویسد، توفان خزان، ملوانی رسته از امواج، شاخه و برگ، ساعت شوم، صد سال تنهایی، اندریرا و مادربزرگ سنگدلش، یک غرین، وقایع نگاری جنایت از پیش اعلام شده، بوی درخت گویا، توفین ماما گرانده، تدفین مادربزرگ، ساعت نحس، سرگذشت یک غریق، بازگشت پنهانی به شیلی، بوی درخت گویاو، ژنرال در هزارتوی خود، به سوی مرگ، اخبار آدم ربایی، شرح یک آدم ربایی، زائران غریب، پرندگان مرده، عشق سال های وبا، گزارش یک مرگ و ساعت شوم.